اصلا فکرش را هم نمی کردم که اینطور بشود. با زینب و محمدسجاد و یکی از خاله ها ساعت 8 صبح روز 3 محرم رفتیم جایی برای مراسم سخنرانی «عاشورا از منظر سوره مبارکه قمر»... صحبت را شروع کردم و نزدیک به یک ساعت طول کشید. آخرش که دیگر داشت مراسم تمام میشد محمد سجادم را بلا تشبیه بلاتشبیه مقایسه ی ظاهری و احساسی با نازبانوی عاطفه ها رقیه خاتون کردم. واقعا نمی توانستم حرف هایم را ادامه دهم. هق هق گریه خودم و حضار مجال از من می ربود. --- بچه سه ساله با یک بچه 2 ساله از نظر جثه که فرق آنچنانی ای ندارد... فوقش یک ذره قد یک ذره وزن... --- گریه که می کردم محمدسجاد که آنطرف داشت بازی می کرد یک هو برآشفت و گفت: مــــا ماااا ...